نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 این شکسته چنگ بی قانون
 رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
 گاه گویی خواب می بیند
 خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
 یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
 کاروان شعله های مرده در مرداب
 بر جبین قدسی محراب می بیند
 یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
 می سراید شاد
 قصه ی غمگین غربت را
هان ، کجاست
 پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟
 با شبان روشنش چون روز
 روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
 با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
 با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
 هان ، کجاست ؟
 پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
 قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
 قرن وحشتناک تر پیغام
 کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
 چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
 هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
 سخت می کوبند پاک می روبند
 هان ، کجاست ؟
 پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن
 کاندران بی گونه ای مهلت
 هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
 همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
 عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی 
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست
 در کدامین سو ؟
 دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
 بر چکاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار
 هیچشان جادویی اختر
 هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
بر به کشتیهای خشم بادبان از خون
ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
 با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز
غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان ،‌تند
نیک بگشاییم
 شیشه های عمر دیوان را
 از طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
 جَلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
 تا که سنگ از ما نهان دارد
 چهره اش را ژرف بشخاییم
 ما
 فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
 شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
 ما
 یادگار عصمت غمگین اعصاریم
 ما
 راویان قصه های شاد و شیرینیم
قصه های آسمان پاک
نور جاری ، آب
 سرد تاریک ،‌خاک
 قصه های خوشترین پیغام
 از زلال جویبار روشن ایام
 قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
 ما
 کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه
 ساقیان مست مستانه
هان ، کجاست
پایتخت قرن ؟
 ما برای فتح می اییم
 تا که هیچستانش بگشاییم
 این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
 نغمه پرداز حریم خلوت پندار
 جاودان پوشیده از اسرار
 چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین ! پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
 مُرد ، مُرد ، او مُرد
 داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید
نالد و موید
 موید و گوید
 آه ، دیگر ما
 فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
 بر به کشتیهای موج بادبان از کف
 دل به یاد بره های فرّهی ، در دشت ایام ِ تهی ، بسته
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
 تیرهامان بال بشکسته .
ما
 فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه
 راویان قصه های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
 یا ز میری دودمانش منقرض گشته
 گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
 همچو خواب همگنان غار،
 چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
 صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
 وای ، وای ، افسوس



:: موضوعات مرتبط: مهدی اخوان ثالث , ,
:: برچسب‌ها: آخر شاهنامه ,
:: بازدید از این مطلب : 108
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 20 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

باز می گویند فردای دگر
صبر کن تا دیگری پیدا شود
کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!
کاشکی اسکندری پیدا شود.

 

 


مهدی اخوان ثالث

 

آب ِ زلال و بـرگ ِ گـل بـر آب

 

مانــَد بـه مـه در بـرکـه مهـتاب

 

ویـن هـر دو چـون لبخـند او در خـواب.

 


 

ترا با غیر می بینم٬ صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم٬ باده خوردم٬ خون گریستم٬ کنجی افتادم

تحمل می رود٬ اما شب ِ غم سر نمی آید

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر ز آن٬ لیک

چه گویم جور هجرت٬ چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگیها٬ بیقراریها؟

تو مه بیمهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور٬ ای زلف٬

که این دیوانه گر عاقل شود ٬ دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ٬بیا در اشک چشمم بین

خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید؟

 

مهدی اخوان ثالث

لحظه دیدار نزدیک ست.

باز من دیوانه ام ٬ مستم.

باز می لرزد ٬ دلم ٬ دستم.

باز گوئی در جهان دیگری هستم.

های ! نخراشی بغفلت گونه ام را ٬ تیغ !

های نپریشی صفای زلفکم را ٬ دست !

و آبرویم را نریزی دل !

- ای نخورده مست -

لحظه ی دیدار نزدیک ست.


مهدی اخوان ثالث

ما چون دو دریچه ٬ روبروی هم٬

آگاه ز هر بگو مگوی هم.

هر روز سلام و پرسش و خنده٬

هر روز قرار روز آینده.

عمر آینه بهشت ٬ اما ... آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته هست٬

زیرا یکی از دریچه ها بسته هست.

نه مهر فسون ٬ نه ماه جادو کرد٬

نفرین به سفر ٬ که هرچه کرد او کرد.




:: موضوعات مرتبط: مهدی اخوان ثالث , ,
:: برچسب‌ها: مهدی اخــوان ثــالث ,
:: بازدید از این مطلب : 157
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 خرداد 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد